هر گاه آن حضرت ،زبور میخوند ، سنگ و درخت و کوه ومرغ و درنده ها نیز در گریه کردن با او همراه میشدند.

در مسیر به کوهی رسید. بر آن کوه غاری بود ، که در آن غــار پیامبر عابدی به نام حزقیل حضور داشت .

چون صدا کوه ها و حیوانات را شنید دانست که داوود است.

داوود گفت: ای حزقیل !رخصت میدهی که بالا بیایم؟

گفت :نه ! تو گناه کاری .

داوود شرمنده شد و سخت گریست .

به حزقیل وحی آمد:داوود را برای ترک اولی سرزنش مکن !

و عافیت را از من طلب کن ،که من هر کس را به خودش واگذارم به خطایی مبتلا میشود .

پس حزقیل دست داوود را گرفت و نزد خود برد .

داوود گفت : ای حزقیل !هرگز اراده ی گناهی به خاطر گزرانده ای ؟

گفت : نه !

پرسید :هرگز عجب به هم رسانید ه ای ؟

گفت : نه !

گفت تا به حال میل به دنیا و شهوات آن در ذهنت خطور کرده است ؟

کمی سوکت کرد و گفت : آری !گاهی این خیال را میکنم .

پرسید :چگونه آن را علاج میکنی !

گفت :به اندرون شکاف این کوه داخل میشوم ،و از آنچه آنجاست عبرت میگیرم .

داوود با او داخل شکاف غار شد ،دید که تختی از آهن آنجاست و روی آن تخت،استخوان های پوسیده ریخته

و لوحی از آهن نزد آن تخت قرار داده شده است .

داوود آن لوح را خواند ،نوشته بود :

من  "اروای بن شلم" !

هزار سال پادشاهی کردم ،هزار شهر بنا کردم ،و هزار دختر را بکارت دریدم ،

و آخر کار من این شد ؛ خاک فرش من ، سنگ بالش و تکیه گاه من ،

و مار و کرم همسایگان و صاحبان من شدند .پس کسی که مرا ببیند فریب دنیا را نخورد .